#نیاز_پارت_136

مغزم یه جورایی از کار افتاده بود ...
هم دوست نداشتم ذره ای کم بیارم هم اینکه خودم رو بدجوری باخته بودم ...
همونطور برگشتم و تو صورتش نگاهی کردم ... نمیدونم چه جوری اما بد فرم خندم گرفته بود ... خدا میدونه از روی ترس بود یا حس بدی که بهم دست داده بود ... تو اون لحظه تنها کاری که از دستم بر اومد این بود که خنده ام را کنترل کنم ... ولی ... ولی ... نیش خند لعنتی ... کار خودشو بدجوری کرد ... نگاهش پر از خنده بود اما نمیتونم کتمان کنم ... دلم از اون نگاه هم لرزید ... کم گافی نداده بودم ... وای ... انگاری خدا خیلی دوستم داشت که خود کیان هم به دادم رسید ... نگذاشت حرفی بزنم ... با همون لبخند گیرا رو به نیما کرد و گفت :
-بهتر نیست به جای کسب این اطلاعات غیر ضروری یک مقدار هم از تجربیات خانم بهرامی استفاده کنین؟
خیلی مهربون ولی سرشار از شیطنت بهم نگاه میکنه و میگه :
این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است
-خانم بهرامی شما هم سعی کنید اول ایشون رو با قوانین هتل آشنا کنین بعد با پرسنل خدمات ... در ضمن تماس با آقای پیمان را هم تو برنامه کاری امروزتون فراموش نکنید ...
چه حرفی مونده بود برای گفتن ؟ضایع شدم رفت ... منو باش میخواستم برای خودم یه تفریح درست کنم ... بدجوری مچم رو گرفت ... حالا خدا به دادم برسه معلوم نیست برای این لطفش که سکوت کرده بود چه برنامه ای برام ریخته بود .اشتباه نمی کنم این نگاه پر شیطنت کلی حرف نگفته توش بود .کلی خط و نشون که انگاری فقط هدفشون من بودم!
از ترس اینکه مبادا نیما جویای دلیل این برخورد از جانب کیان بشه مشغول کار شدم و در همون حال فقط صدای نیما به گوشم رسید که گفت
-راست میگفتینا ... بیچاره عقده ریاست برش داشته ...
تو دلم خنده،روی لبم نیش خند، اما از ته دل خودم رو ضایع ترین آدم توی عالم میدیدم ... سعی کردم بیخیالش بشم ! آب ریخته رو که نمیشه جمع کرد فقط باید مواظب باشم با خیسی اش زمین نخورم!
حسابی گرم کار بودم و هر از چند گاهی کنار کار به چشمهای سیاه کیان فکر میکردم ... چقدر نگاه مهربون به چشمهاش میاد ... چرا حس کردم تو اون وضعیت حامی من شده بود در برابر خودش ... این روزها بهترین تجربه ها رو با کیان به دست میارم ... تجربه لذت داشتن حامی ... کسی که غیر م*س*تقیم بهت میگه من هستم ! نترس من هواتو دارم ... شاید ناخواسته این کار رو کرده باشه اما بدجوری ته دلم رو گرفت
چه با سیاست حرف رو بست ... طوری که من فقط در برابر خودش ضایع شدم و در برابر نیما همون نیاز بودم ...
مثل برق از تو گفته هاش اسم پیمان جلو ذهنم اومد و رفت ...
ای وای پیمان ... راست میگفت ... باید باهاش تماسی داشته باشم تا حداقلش بهشون بگم که به علت عزاداری و سیاه پوش بودنم عذر منو بخوان ...
روحیه مناسبی برای رفتن به جشن رو نداشتم ... هنوز داغ دار بودم ... هنوز وقتی شبها تنها میشم برای تنهایی خودم اشک میریزم هنوز نتونستم با خودم کنار بیام برای اینکه چرا دیر به خاکسپاری دایی رسیدم، هنوز شوک طرد شدنم توسط زندایی تو وجودمه ... چه طوری میتونم با همچنین روحیه ای تظاهر به شادی کنم ... هرچند که از عهدش بر میام اما باز میدونم که باید متحمل فشار سختی بشم ...
شماره سولماز رو با موبایلم میگیرم و منتظر شنیدن صداش میشم ...
-سلام عزیزم ...
- سلام سولماز جون خوبی ؟ نیازم !
-دختر خوب برای من داری خودتو معرفی میکنی ؟ بی معرفت ما رو قابل ندونستی تو غمت شریک باشیم؟ حداقل میتونستیم از تنهایی درت بیاریم که !
-به خدا نیاز شرمندم ... اینقدر داغون بودم که حتی همکار هام هم زنگ زدند نتونستم زیاد باهاشون حرف بزنم ... حق بده با دادن این خبر شادیه تو رو هم خراب میکردم
-این حرفها چیه نیاز جان ؟ پس دوست واسه کی به درد بایدبخوره ...
-قربونت برم عزیزم ... لطف داری ... حالا برسیم سر بحث اصلیمون ... خانوم خانوما تبریک میگم ... خبر خوشحال کننده ای بود ... بهترین کارو کردی عزیزم ... پیمان هم پسر خیلی خوبیه ...
-مرسی خوشگلم ... دیگه دیگه ... ما هم متاهل داریم میشیم ... ایشالله همین روزها شیرینه شما رو هم میخوریم ...

@romangram_com