#نقاب_من_پارت_113


نگاهم را به چشمانش دوختم، فکر کنم ياد ساميار
را برايش زنده کردم، به قول خودش ديويد.
با ملايمت گفتم:

_خانوم شما حالتون خوبه؟!

اين دفعه نرمتر شده بود و با آرامش گفت:

_آره، حالم خوبه...
_لباس ديگه اي دارين تا عوض کنيد؟!


سرش را به علامت نه، تکان داد، دستم را دوباره روي
شانه اش گذاشتم ، گفتم:

_ اگر بخواي من تا منزل ميرسونمت، با اين شرايط
سخته توي خيابون راه بري، حداقل کاري که ميتونم
انجام بدم، واقعا متاسفم.

لجوجانه ادامه دادم

_قبوله

او هم فقط در سکوت نگاهم ميکرد.

_قبوله ديگه، اينجوري منم راحتترم.

زير لب آهسته گفت:

_باشه.

با هم بيرون رفتيم و سوار ماشين شديم، به خيابان
نگاه ميکردم، سنگيني نگاهش را بر تنم حس ميکردم.
پرسيدم:

_چيزي شده؟


romangram.com | @romangram_com