#نهال_پارت_56
_چی بگم والا؟ خودت بهتر از من میدونی!
_این دخترای چشم عسلی همشون مثل هم مایه ننگن اون از اون عفریته که والای منو به این حال و روز انداخت اینم از این دختره چشم سفید اونم از مادرش که اینو پس انداخت!
صدای بوق ممتد ماشین توجه هر دو را جلب کرد .
_کیه؟
آلاله رو به خانوم بزرگ کرد و گفت:نمیدونم والا میرم ببینم!
و از جایش بلند شد و در حالی که به سمت خروجی میرفت داد زن.
_هیچکس تو این خراب شده نیست بره ببینه چه خبره؟من باید راه بیوفتم؟شماها واسه چی پول میگیرین؟
روسری اش را جلو کشید و در حالی که زیر لب به فحش نثار روح یک یک مستخدمین خانه میکرد وارد حیاط شد .
در خانه باز شده بود با دیدن والا که هستی _دخترش _ را بغل گرفته بود و کنار در ایستاده بود. دوان دوان به سمت در رفت.
_والا جان پسرم؟
والا با کلافگی نگاهش را از پسر بچه ای که داشت به خاطر دیر باز کردن در سرزنشش میکرد گرفت و به سمت مادرش گام برداشت!
آلاله جلو رفت دستانش را برای پسرش باز کرد. اما والا به جای این که خودش جلو برود هستی را به دست مادرش داد. آلاله با تعجب به والا نگاه کرد و دستش را دور نوه اش که خیلی سنگین تر از قبل شده بود محکم کرد و گفت:سلام مامتن!
والا با کلافگی دستی در موهایش کشید و گفت: سلام!
آلاله تازه متوجه لزرش شدید دستهای والا شد. با نگرانی گفت:چیزی شده؟
والا در حالی که سعی میکرد اعصابش را کنترل کند گفت: نه ... نه چیزی نشده!
romangram.com | @romangram_com