#نهال_پارت_48
یاسمین دستش را محکم روی قلبش که داشت از جا کنده میشد فشار داد. نه تنها دلش نمیخواست ازدواج کند مشکل اصلی این بود که کسی که برایش در نظر گرفته بودند والا بود. پسر 29 ساله عمه اش که حتی از سایه اش هم میترسید.
مردی که سالها پیش همسرش را با ضرب و شتم شدید از خانه اش بیرون کرده بود و دختر بچه ای داشت که تنها 10 سال از یاسمین کوچکتر بود!
یاسمین میدانست که نمیتواند از زیر این وصلت شانه خالی کند معلوم بود این تصمیم از قبل گرفته شده برای همین هیچکس با او حرفی نزده بود. این تصمیم را صد در صد بزرگتر ها گرفته بودند. چون والا هم مردی نبود که یاسمین را انتخاب کند.
فقط میتوانست امیدوار باشد قبل از رسیدن والا یا خودش بمیرد یا او!
نهال لباسهای قدیمی اش را پوشید و از خانه بیرون رفت با مانتو و شلوار بیشتر از آن لباسهای دست و پا گیری که مجبور بود در خانه بپوشد راحت بود.
همین طور که از جاده رو به روی خانه بالا میرفت به طبیعت بکر اطراف خیره شده بود خانه های روستایی اغلب بین انبوه درخت ها پنهان شده بودند از جایی که نهال دید داشت تعداد انگشت شماری ویلای لوکس و جدید به چشم میخورد بیشتر روستا را خانه های قدیمی و روستایی تشکیل می دادند.
جلو که میرفت صدایی توجهش را جلب کرد.
_از شهر آمدی دختر؟
سرش را برگرداند زنی که لباس محلی به تن داشت از پشت سرش به او نزدیک میشد!
نهال سر جایش ایستاد.
_صبحتون به خیر!
_صبح شما هم به خیر! این وقت صبح آمدین برای گردش؟ کم پیش میاد این اطراف ناشناس ببینیم!
نهال لبخندی زد و گفت:تازه اینجا ساکن شدم!
آن زن سری تکان داد و گفت: پس اینجا فامیل داری؟
_بله!
romangram.com | @romangram_com