#نهال_پارت_47


_اون خواهر ما نیست!

یاسمین سرش را پایین انداخت.

یاسین ادامه داد.

_نگران نباش هیچکس تو این خونه از اون دختر خوشش نمیاد. مامان یه فکری واسه بیرون انداختنش میکنه قرار نیست زیاد اینجا بمونه! تو الان باید نگران مراسم خواستگاریت باشی!

با این حرف رنگ یاسمین به وضوح پرید.

_خواستگاری؟

یاسین ابروهایش را بالا انداخت و گفت:اره! مامان هنوز چیزی بهت نگفته؟

_در... درباره چی؟

یاسین شانه هایش را بالا انداخت و گفت:مامان قرار بود دیشب باهات حرف بزنه! والا امروز از تهران میاد اینجا.

با شنیدن اسم والا یاسمین از قبل نگران تر شد

_والا؟ کدوم والا؟

یاسین با انگشت تلنگری به پیشانی خواهرش زد و گفت: یه وقت خجالت نکشی دختر! ببین چطور ایستاده آمار شوهر ایندشو از داداش بزرگترش میگیره!

یاسمین سرش را پایین انداخت .

یاسین دستش را روی شانه یاسمین گذاشت و گفت:ما چند تا والا داریم! یه دونه بیشتر نیست اونم پسر عمه جانته! بهتره بقیشو مامان برات بگه ...

یاسمین سرش را به ارامی تکان داد . یاسین خنده ای کرد و از کنار خواهرش رد شد اصلا نفهمید با حرفی که زد چطور دل یاسمین را آشوب کرده.

romangram.com | @romangram_com