#مزاحم_دوست_داشتنی_پارت_38

من: واقعا كه، مامان فكر نكنی چشمكتو نديدم...

آتنا: می خواستم هم دل تو رو به دست بيارم هم دل فرزادو...

گونشو بوسيدم و گفتم

من: الهی فداي دل مهربونت برم من...

فرزاد: هووووووي مرتيكه...

بكش اونور ،مواظب حرف زدنت باش ها...

اين زن منه، برو واسه خودت يكيو پيدا كن قربون صدقه ي اون برو...

آب پرتقالمو سر كشيدم و بلند شدم برم بخوابم آتنا: كجا آرمان؟ صبحونه چی؟؟؟

من: نميخوام ميخوام برم يكيو پيدا كنم بهش حرف هاي عاشقانه بزنم.

آتنا با خنده گفت

آتنا: ببين فرزاد بچمو از راه به دركردي، اگه ميذاشتی حرفاشو به من بزنه الآن نميرفت دنبال اينكارا...

بچم منحرف بشه تقصيرتوئه...

فرزاد: بذار بره بابا تا كی ميخواد همينجوري دست نخورده بمونه؟؟؟؟ بايد بره دنبال زندگيش...

بيخيال حرف هاي بابا گفتم

من: مامان آرام كجاست؟

آتنا: تو اتاقشه يا درس ميخونه يا هنوز خوابه...

فرزاد: هوي آرمان فكر آرامو از سرت بيار بيرون كره خر، اون خواهرته...

برو دنبال يكی ديگه...

خنديدم و به طرف اتاق آرام راه افتادم، وقتی ديدم خوابه بيخيالش شدم و خودم توي اتاقم بيهوش شدم...


romangram.com | @romangram_com