#مزاحم_دوست_داشتنی_پارت_39
*فصل ششم*
با مشت و لگدايی كه واسم مثه يه مشت و مال درست و حسابی بود و سرحالم آورده بود، چشمامو بازكردم و خميازه اي كشيدم كه تمام اعضاي داخل بدنم ديده شد احتمالا....
آرام هنوز در حال كتك زدن من بود و داشت سر و صدا ميكرد و سرمو برده بود آرام: خيلی بی شعوري، از مسافرت مياي به من نميگی؟ همينطور كه دستشو ميزد توي سرش گفت آرام: خاك بر سر من كه زنگ ميزنم حالتو ميپرسم.
خاك بر سر من كه انقدر به تو مينازم...
خاك بر سر من كه خير سرم دوست دارم...
خاك بر سر من كه..
بين حرفش پريدم و گفتم .
من : چته آرام ؟
اومدم اتاقت خواب بودي بد كاري كردم بيدارت نكردم؟
همينطور كه چشم هاشو گرد كرده بود دستشو به كمرش زد و گفت آرام: تو ميومدي سوغاتيمو ميدادي من بيدار می شدم به جهنم...
واااي خدا من عادت ندارم سوغات بخرم حتی وقتی ميرم سفرهاي مهم، ديگه شمال كه هيچه...
من سوغات كجا بود بابا؟ آمريكا كه نرفته بودم، شمال همين بغله...
آرام: خيلی بی شعوري، خارج از كشورتم ديدم ،سوغات نمياري، خسيييييس...
من: جلو چشماتو بگيره اون سوغاتايی كه تا حالا گرفتی.
آرام: صدبار رفتی مسافرت هاي مختلف كلاً دو بار سوغات آوردي....
من: خب كه چی حالا؟
آرام:از دلم در بيار تا بيشتر از اين ناراحت نشدم از دستت...!!
romangram.com | @romangram_com