#مزاحم_دوست_داشتنی_پارت_30

اما از خبر مرگشون انقدر غافلگير شده بودم كه حالا اون خبر اصلا مهم نبود...

اونا در حق من پدر و مادري كردن و هيچی برام كم نذاشتن، اونا فرشته بودن فرشته...

فكرمو به زبون آوردم، داييم گفت:

واسه تو مهم نيست اما براي ما مهمه...

تو از اين لحظه به بعد توي اين زندگی جايی نداري، بتره همين حالا بري و ادعايی هم نداشته باشی...!!!!

خشكم زد از تعجب ،گفتم:

برم؟ كجا؟ مگه من جاييودارم؟ كسی رو دارم؟ من چيكاركنم؟ كليد خونه رو ازم گرفتن، تمام طلاهايی كه همراهم بود...

تنها چيزي كه برام موند و پيداش نكردن كارت پس اندازم بود، ولی اونقدرا نبود كه بتونم حتی يه ماه باهاش سركنم.

بعد از اينكه هرچی داشتم گرفتن، با مشت و لگد پرتم كردن بيرون...

كاري كه با دشمنشون نميكنن...

اصلا مگه من چه ادعايی داشتم؟

مگه چی ازشون ميخواستم جز اينكه بذارن باهاشون زندگی كنم؟؟؟ مال دنيا چشمشونو كور كرده بود...

از درد پهلو ها و بدنم كه زير كتك له شده بود به خودم ميپيچيدم، التماسشون كردم تا فقط يه اتاق بهم بدن تا بی جا نباشم... قسم خوردم كه كار كنم و خرجمو خودم بدم...

زجه زدم كه توي تنهايی و غم، توي اين دنيا ولم نكنن...

اما دارايی خانوادم باهاشون كاري كرده بود كه حتی يه نفر برام دل نسوزوند...

بلأخره بيرونم كردن، اونم نصف شب...

من موندم و خودم...

من موندم و يه دنيا بدبختی كه انتظارمو ميكشيد...

باخودم فكركردم كه مردم چقدر ميتونن راحت عوض شن و رنگ عوض كنن...


romangram.com | @romangram_com