#مزاحم_دوست_داشتنی_پارت_29
مامانم فوق تخصص زنان بود و بابا مغز و اعصاب...
تقريبا دو هفته ي پيش بود كه گفتن ميخوان برن شمال تا يه آب و هوايی عوض كنن و از زير فشاركاري برن بيرون.
اصرار داشتن منم همراهشون برم، ولی من ميدونستم كه اگه برم از حال و هواي درس ميام بيرون و تا دوباره بخوام برگردم سرش خيلی عقب ميوفتم و افت می كنم.
بخاطر همين به هزار زور و بدبختی راضيشون كردم كه نرم و پيش خدمتكارمون كه با خونوادش زندگی ميكنه بمونم.
بعد از ناهار بود كه راه افتادن و رفتن...
ساعت دوازه شب بود و منم غرق درس خوندن كه موبايلم زنگ خورد، مامان بزرگم بود، مامانِ بابام.
گفت زود آماده بشم تا عموم بياد دنبالم...
صداي ناراحت و خونه ي پر از سر و صدا دلمو به شور انداخته بود.
بلأخره عموم اومد و رفتيم خونه ي مامان بزرگ.
مامان و بابام باهم فاميل بودن، همه ي خانواده اونجا جمع بودن و ...
بدترين خبر عمرمو اون شب شنيدم...
با يه كاميون تصادف كرده بودن و در جا مرده بودن، اون مقصر بوده ولی تنها چيزي كه مهم بود از بين رفتن خانوادم بود نه اينكه مقصر كاميون بوده...!!!!
دنيا روي سرم خراب شد و تنها جمله اي كه به ذهنم رسيد اين بود ،كاش منم رفته بودم ...
توي شوك بودم و نميتونستم گريه كنم، اصلا نميتونستم باوركنم كه عزيزترين هاي زندگيمو با هم از دست دادم...
همينطوركه داشتم موضوعو واسه خودم تجزيه تحليل ميكردمكه چطور هضمش كنم، عموم گفت: تو واسه اين اينجا نيستی ما يه خبر بد ديگه برات داريم...
تعجب كردم و گفتم مگه از مرگ پدر و مادر همزمان باهم، بدتر هم هست؟
گفت: مادر و پدر تو هيچ وقت بچه دارنشدن و تصميم گرفتن از پرورشگاه يه نوزاد بردارن تا يه ثوابی هم كرده باشن...
اون بچه اي كه سرپرستيشو قبول كردن تو بودي...
شايد اگه غير از اون شب می فهميدم داغون می شدم...
romangram.com | @romangram_com