#مزاحم_دوست_داشتنی_پارت_31
اين خانواده اي كه با لگد پرتم كردن بيرون همونان كه تا بودن مامان و بابا قربون صدقم ميرفتن و من عزيز دردونشون بودم؟؟؟؟!!!!!
از ترس داشتم سكته ميزدم...
تا اون شب توي عمرم تنها بيرون نرفته بودم...!!!
كنارخيابون تنها و هراسون قدم ميزدم و به حال خودم اشك ميريختم...
واسه مرگ مادر و پدري كه فهميده بودم مادر و پدرم نيستن، واسه بی خانمان شدن و سرگردون شدنم...
واسه اينكه مادر و پدر واقيم مشكلشون چی بوده كه نخواستنم...
واسه آينده اي كه نميدونستم و نميدونم چيه...
توي خيابون اصلی بالا شهر تهران، خيلی معطل نشدم كه يه شاسی بلند جلو پام ايستاد.
گفتم كه دختر ساده و چشم وگوش بسته اي بودم...
هرچی سرم اومد به خاطر سادگی و نفهميم بود، اگه يه دوست ميداشتم شايد به دادم ميرسيد، ولی حيف كه انقدرغرق درس و غافل از دنياي بيرونم بودم كه حتی يه دوستم نداشتم حتی يه دونه...
تازه حالا ميفهمم جز درس، چيز هايی هستن كه مهم باشن...
پسره پرسيد چيشده و منم تعريف كردم، كلی برام غصه خورد و گفت كمكم ميكنه...
بهم جا و كار ميده و منم كم كم بهش برميگردونم...
ههه ههه انقدر ساده بودم كه پيشنهادشو بدون لحظه اي فكركردن قبول كردم...
سوار ماشين شدم...
پسره با حرف هاي فريبندش كلی دلبري كرد و منم كه تا حالا همچين چيزايی نديده بودم و نشنيده بودم ته دلم خوشش اومد و حرفاشو باوركردم...
گفت استراحت كنم تا برسيم تا اون جايی كه من يادمه اصلا خوابم نميومد و نميخواستم بخوابم ولی...
نميدونم چيشد؟ بيهوش شدم يا خوابم برد؟؟؟ نميدونم اون آشغال چيكار كرد كه من نفهميدمو...
دختره كه حالا فهميده بودم اسمش نفسه بينيشو بالا كشيد و با هق هق ادامه داد
romangram.com | @romangram_com