#محاق_پارت_141

پشت کمرم به شدت از درد، ذق ذق می کرد.

https://t.me/joinchat/AAAAAFdjBKNWQYmFEsjHlw





#پارت_چهل_و_هشت

#پارت_48

نگاهم به در ماشین که کناری افتاده بود، افتاد و اشک به چشم هایم رسید.

با یک متر فاصله، در ماشین روی زمین افتاده بود و من رد خون را روی نقره ای در می دیدم. دستم را به پهلویم رساندم و متوجه بریدگی عمیقی شدم.

زمان و مکان را فراموش کرده بودم و جیغ ها پشت همی می کشیدم و درد یک لحظه ساکت نمی شد.

به سختی سرم را چرخاندم و به ماشین نگاه کردم، آرام و با یک ریتم ملایم جلو جلو می آمد.

ترس؛ اینکه این بار زیرم بگیرد، مرا به لرز رساند و با چنگی به شالم، کمی خودم را جمع کردم.

صدای گاز دادن ماشین، زَهر ترکم می کرد و بغضم می گرفت از این همه ناتوانی که همه اش به امروز ختم می شود.

به سختی پاهایم را بالا اوردم و هر چه کردم، نشد تا کمی تنم از درد بی اختیار نشود.


romangram.com | @romangram_com