#محاق_پارت_142
کمرم با کلوخه های ساختمان های ریخته شده، ساییده می شد و زخمم آزارم می داد.
ماشین جلو می آمد و من؛ حتی یک میلی متر هم مجالی برای تکان خوردن نداشتم.
دستم را کف زمین کشیدم و از هجوم سنگ ریزه ها، اخم هایم در هم گره خورد.
تنم آن قدر درد داشت که؛ حتی فکر نجات و پیدا شدن آدمی، مرا آسوده خاطرم نمی کرد.
ماشین، درست جلوی پاهایم ایستاد. سرم را بالا آوردم و با نگاه کوتاهی به پلاک ماشین، متوجه دست بیرون آمده از شیشه ماشین شدم.
بِشکنی زد و نگاه من به انگشت های مردانه اش ماند، برق نگین روی دستبند چرم و خالکوبی ای که کنار انگشت شست بود، چشمم را زد.
هرچه چشم ریز کردم، نتوانستم خالکوبی را بخوانم.
صدایش که آمد، گوش هایم تیز شدند و نگاه خمارم چیزی را از بین شیشه های دودی ندید.
ـ ترس! می دونی که باید بترسی؟ تو از همون اولش باید بترسی!
لب های خشک شده ام را روی هم می مالم و صورتم با هر وزش باد به مانتوی نازکم، درهم می رفت. زخم می سوخت و درد مرا از پا در آورده بود.
ـ ناکار کردن تو مرام منه! از اولش ناکار بار اومدم که الان زیر گرفتن بچه ای مثل؛ تو برام پشیزی مهم نیست. احمق ها، همیشه احمق و باهوش می مونند. خیلی سال پیش، گاو پیشونی سفیدی بودم که...
سکوت می کند و گردن من پایین می آید و سرم درون سینه ام فرو می رود. سرفه های شدیدی می کنم و با دستم به خاک کف زمین، چنگ می زنم.
پهلویم حالا اثرات درد را به رویم می آورد و ترس دست بردار من یکی عمرا باشد.
romangram.com | @romangram_com