#محاق_پارت_140
ماشین که نزدیک تر آمد، یکی عربده کشید؛ بکش کنار دختر جان!
کشیدم کنار؛ اما ماشین سرعتش به قدری زیاد شد که مرا ترساند و شروع به دویدن کردم. با تمام توانم می دوییدم و اصلاً نفهمیدم؛ چه زمانی وارد کوچه ی باریکی در همان حوالی شدم.
صدای سایش لاستیک ماشین و موتورش می آمد. تمام تنم، خیس عرق و پِی فرار از کوچه بودم. انتهای کوچه ی باریکه ای از خیابان را که دیدم، نفس آسوده کشیدم؛ اما.....
ماشین از من، جلو زد و کمی جلوتر، روی ترمز زد. هوا کم شد و عرق از تیره ی کمرم راه گرفت.
همان جا، ایستادم و به ماشین زل زدم.
نه ماشین تکان خورد و نه من! یک چیزی اصلاً درست نبود!
کمی که به اطراف نگاه کردم، متوجه کوچه مخروب شده ای که قرار بر اتوبان شدنش بود، شدم!
حس ترس چنان درونم چنبره زد که یک قدم به عقب برداشتم.
قدم دوم را برنداشته، ماشین چرخ خورد و درست از رو به رو نزدیک شد.
چشم هایم آنقدر گشاد کرده بودم که می سوخت. شیشه های دودی ماشین اجازه دیدن راننده را نمی داد و تنها، یک دست مردانه و دستبند طرح چرم با آرم اسکلت می دیدم.
خواستم بچرخم و راهِ آمده را عقب گرد کنم که انگار مچ افکارم را گرفت....
با شتاب از کنارم گذشت و تن من از درد جمع شد. روی زمین افتادم و کوله ام به شدت به زمین خورد و صدای شکستن، ادکلن هدیه تولدی که برای یکی از بچه ها خریده بودم، به گوشم رسید.
آنقدر ضربه ناگهانی بود که تمام عصب های حسی ام از کار افتاده بود. یک دستم را که جمع کردم، صدای موتور ماشین را از پشت سرم شنیدم.
romangram.com | @romangram_com