#محاق_پارت_139
چشمکی می زنم:
ـ راضیم ازت...
شیرکاکائو را سر می کشد و سرحال برای پوشیدن لباس، راهی اتاقمان می شود.
کمی بعد، تیپ زنان با شال گردن های تا بینی بالا آمده راهی خیابان می شویم. دستش را قلاب بازویم می کند و هر دو با احتیاط از یخ های کف زمین می گذرم.
یک ربعی می گذرد و بالاخره به ایستگاه اتوبوس می رسیم. روی صندلی های یخ زده ی جایگاه می نشینیم و به رو به رو خیره می شویم.
پنج شنبه بود و رفت و آمد های شلوغش. یکی خرید می کرد و دیگری با دختر بچه اش راهی پارک آن سمت تر می شد. میانشان پسر بچه ای زمان توقف ماشین ها پشت چراغ قرمز، به جان شیشه های ماشین های لوکس می افتاد.
چشم، چشم که می کنم با دیدن ماشینی، انگار یک سطل آب یخ روی من ریخته می شود. چشم ریز می کنم و با دقت نگاه می کنم.
دست راست مردانه ای روی فرمان و چهره کاملا میان شیشه های دودی ماشین گم شده است.
مدتی ست از تمام ماشین های سمند اطرافم دلهره دارم. بعد آن اتفاق، حس کسی را دارم که نباید هیچ وقت وارد کوچه خلوت شود.
شبیه روزهای دیگر در تابستانه داغِ مرداد ماه، برای یک دست والیبال زدن در باشگاه سر خیابان، لباس گشاد و نخی تن زدم، کوله به دست، با خداحافظی از نیلوفر راهی شدم که ای کاش هیچ وقت نمی شدم.
همیشه سر پایین و درگیر موبایل راه می رفتم، آن روز هم هنذفری و موبایلم بود؛ اما با حواس جمع راه می رفتم.
یک سمت خیابان ایستاده بودم و منتظر گذر ماشین ها بودم که متوجه سرعت تندِ سمند نقره ای به این سمت شدم.
چند لحظه همان جور ایستادم و فکر کردم؛ الان داخل کوچه، پس کوچه ای می رود؛ اما زهی خیال باطل!
romangram.com | @romangram_com