#محاق_پارت_130
نترس! یکی درون گوش هایم، تکرار می کرد! نترس، آغوش من همیشه برای لرزهایت باز است.
نترسیدم؛ اما همه می خواهند، مرا بترسانند.
ماگ چای را دستم می دهد و من پاهایم را دراز می کنم و روی کاناپه ی کنارم می گذارم.
نیلوفر زیر چشمی نگاهم می کند و همایون از من، خیلی دورتر نشسته است.
میثم، کنار دستم با ماگ چای درگیر است.
سپیده، رو به رویم و چشم های من، پر نفرت به آن کوه بی ریخت زل زده است.
ابروهای کوتاه قهوه ای، بینی عمل شده و لب های بد ترکیبی که به سفیدی می زد. موهای شرابی رنگش، تک و توک از شال بافتنی اش بیرون زده بود.
هرچند یک بار، زیر چشمی نگاهم می کرد.
سرم را به شانه نیلوفر که سمت راستم، نشسته بود، تکیه دادم.
فضا به قدری پر از تشنج بود که هیچ کس میل برای بهم زدنش نداشت!
سپیده به پاهایش تکانی داد و روی هم انداخت. همایون موبایلش را رها کرد و کمی به جلو خم شد، کف هر دو دستش را بهم چسباند :
ـ داد، بی داد! اشک، گریه نمی خوام بشنوم.
به سپیده نگاه می کند:
romangram.com | @romangram_com