#محاق_پارت_129

یکی جیغ می زد، فحش می داد، لعنت می فرستاد و من اشک می ریختم.

قطره ی اشکم را گرفت و با لبخند گفت:

ـ یه بازیِ، تو زیادی برای این بازی کوچیکی؛ اما اون نه!

اشاره اش به یک تن نحیف و دست های بسته شده به تخت و چشم های بسته شده که از درد، جیغ می کشد.

هق زدم و او موهای بلندم را پشت گوشم فرستاد و گوشواره های کوچک توت فرنگی ام را لمس کرد:

ـ می دونی عزیزم، پول زیادی خوشمزه ست؛ اما اون هم خوشمزه ست!

ایستاد و چشم های من روی هم رفت، رفت، رفت.....

**

https://t.me/Roman_Sedna





#پارت_چهل_و_پنج

#پارت_45


romangram.com | @romangram_com