#محاق_پارت_111
#پارت_سی_و_نه
#پارت_39
شانه بالا انداخته، دکمه برگردان موبایل را لمس می کنم:
ـ به مردها بیشتر می خوره. با من توی کانادا هم بوده! عکس بهم داد...
دست هایش را روی جلد کتاب می کشد:
ـ عجیبه! متوجه نمیشم. اصلاً چی می خواد؟
شانه بالا انداخته از از قندان کنار دستش، شکلاتی برمی دارم:
ـ الان پیام داد؛ رفت تا ماه بعد! خطم رو عوض می کنم.
سری تکان می دهد:
ـ کارخوبی می کنی.
لبی تر می کنم و خودم را کنارش می رسانم، کتاب شعر را با عینکش بالا می آورد.
روی صندلی کنارش نشسته، شانه اش تکیه گاهم می شود. لبخندی می زند و کتاب را ورق زده، برایم می خواند:
romangram.com | @romangram_com