#محاق_پارت_110
پر اخم، کیبرد گوشی را بالا می کشم: " هی جلوی خودم رو گرفتم تا حرفی نزنم؛ اما تو، چی از جونم می خوای؟ اخاذی؟ با یه مشت عکس؟ چیو می خوای ثابت کنی؟"
سِند می کنم و راه آشپزخانه را پیش می گیرم، نور کمرنگی از آشپزخانه به پذیرایی رسوخ کرده است.
همایون را پشت اپن می بینم، روی کتاب قطوری خم شده و با مداد در دستش، چیزهایی می نویسد.
گوشی که می لرزد، گوشی را بالا می آورم: " می خوام بگم؛ من همیشه هستم، بیا یه کم نزدیک باشیم، دور نباش؛ چون دست نیافتنی نیستی!"
دوباره پیامکش را می خوانم و چیزی دستگیرم نمی شود، روی کلمه" دست نیافتنی" ضربه می زنم و رسیده به اپن آشپزخانه، موبایلم را سمت هما سُر می دهم. حواسش پرت می شود، با ناخن بلند، انگشت سبابه ام روی پیامک می گذارم و او مشغول خواندن می شود.
از داخل یخچال، بطری شیر را برمی دارم و پشت اپن روی صندلی سه پایه بلند می شینم. موبایلم را در دستش تکان می دهد:
ـ شماره اش هم آشنا نیست...
در بطری را باز می کنم:
ـ چندماهه همین کارشه، هر ماه دوسه تا پیام میده و دیگه خبری نیست و باز پیداش میشه، منم پیگیر نشدم.
موبایلش را از کنار نمکدون بر می دارد و شماره را می گیرد. بوق اشغال باز تکرار می شود و همایون ابرو بالا می اندازد:
ـ پسر یا دختر؟
https://t.me/Roman_Sedna
romangram.com | @romangram_com