#محاق_پارت_109
ـ نیلو، قول بده؛ جون من، جون هما، نباید باز خودزنی کنی! می فهمی با این کارها عرفان نه دخترش سقط میشه، نه زمان عقب میره؟ خودت که واقعیت رو بهتر از من می دونی!
سرتکان داده، همایون را نگاه می کند و همایون را اگر نداشتیم، این همه کمبودها چه به سرمان می آورد؟
خودلعنتی ام، همان شب منفور، پا که از خانه بیرون گذاشتم، اعتمادم سلب شده بود و تنم می لرزید.
همایون خیره ام شد، دستم را گرفت. حرف زد، یکی از ارکیده، یکی از سپیده، دوتا از امیرارسلان و خودش را هم میانشان جا داد.
همایون، آن زمان ها برای من همان پسرعموی خجالتی سر به زیر بود. همانی که با شلوار پارچه ای گشاد خط دار، به خانه مان می آمد و چه قدر که امیرارسلان را دوست داشت؛ اصلا مرا هم به خاطر دوست داشتنش، کنار خود نشاند؛ وگرنه من و او در حد "سین" سلام، حرف می زدیم.
صدای زنگ گوشی همایون، او را به بیرون اتاق می کشاند. نیلوفر چشم می بندد و در اتاق با صدای اندکی بسته می شود.
دوساعت بعد، حکم مرخصی نیلوفر صادر می شود و تکیه به من، راهی خانه همایون می شویم. در ماشین سکوت است و نگاه های یکی در میان همایون به نیلوفری که در آغوشم جمع شده بود.
یک بار چشم غره رفتم و بار دوم او عصبانی مشت به فرمان ماشین کوبید و این همه عصبی بودن از او بعید بود!
*
بی حوصله، پیامک جدید را باز می کنم و چشم های نیمه بازم، آنی گشاد می شود. لعنتی ای زیر لب زمزمه می کنم و شماره را می گیرم.
دستگیره را پایین کشیده، بوق اشغال در گوشم زنگ می خورد.
دوباره شماره را می گیرم و دوباره رد تماسی که کمی مرا مشکوک می کند.
پیامک جدیدش می آید؛ " نظرت راجع به یه بازی، از نوع من و تو چیه؟"
romangram.com | @romangram_com