#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_45


ریکی_خطرناکه

ولی بی اهمیت بهش رفتم سمتش و جلوش وایسادم..لبخند تمسخری که رو لبش بود کم رنگ شد و کم کم

یه نگاه عجیب بهم انداخت...موهای لخت و بلوطی..پوست گندمی و چشای طوسی براق...واقعا زیبا بود

با صدای آرومی گفتم:

من_تو گرگینه ای؟

بالحن خیلی جدی گفت:

مرد_آره

یهو پاچیدم...نه از خنده.از ذوق زدگیم...

من_وای چه باحال...من اصلا باور نمی کردم وجود داشته باشن....اههههههههه..خدا دمت گرم!

پسره و ریکی با تعجب نگام می کردن

نیشم باز بود که صدای عصبی ریکی بلند شد:

ریکی_بهتره بریم...

دستی برای پسره تکون میدم..همونجوری مات منو نگاه می کرد..ریکی با سرعت نور راه افتاد و منم

پشت سرش...آخ چه حالی میده...جلوی در خونه وایسادیم...دست ریکی رو گرفتم و گفتم:

من_من گرسنم

ریکی_چی؟

من_اه خنگ..من گرسنمه..نمی فهمی؟

پوفی کرد و گفت:

ریکی_بیا بریم خونه....گیر میاد

در رو باز کرد و وارد شدیم..سیدنی با دیدنمون پوزخندی زد و روشو اونورکرد..من اگه اینو نشونم سرجاش

اسمم میشا نیست..با زنگ خوردن گوشیم به گوشی نگاه کردم..منکه گوشیم و خاموش کرده بودم..لابد یکی

کرم داشته روشنش کرده..دهنش سرویسه گیرش بیارم..با دیدن اسم امیر ذوق مرگ می شم و جواب میدم


romangram.com | @romangram_com