#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_44

من_ریکی اینجا چیکار می کنی؟

ولی ریکی به اون پسره زل زده بود..با نفرت!...بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:

ریکی_پشت سرت بودم..ترسیدم آسیبی بهت برسه..یهو گمت کردم..الانم اینجا پیدات کردم

من_فضول

هنوزم با نفرت زل زده بود به اون پسره..برگشتم به پسره نگاه کنم که دیدم اونم با نفرت به ریکی زل زده بود

من_اینجا چخبره؟

پسره یه نگاه بهم انداخت و پوزخند زد..بالحن متمسخری گفت:

مرد_فکر نمی کردم یه خوناشام خنگ داشته باشین دست پرورده هیراست؟

ریکی هم با لحن عصبیش گفت:

ریکی_خفه شو..اون هیچی نمی دونه..تازه متولده..

پسر_پس برای همین خنگه..یه تازه متولد کوچولو

بعد بلند بلند خندید..ریکی به سمتم اومد و دستم و گرفت..خواست منو ببره که گفتم:

من_نه وایسا

رو کردم طرف پسره وگفتم:

من_اون گرگه کجا رفت؟

بااین حرفم ریکی تعجب کرد و پسره بلند بلند خندید..!

ریکی باصدای آرومی گفت:

ریکی_میشا..جلوت وایساده

با چشای گشاد شده به پسره زل زدم..یعنی چی؟

پسره بعد اینکه حسابی خندش و کرد گفت:

مرد_دختره احمق..خودت و به نفهمی نزن..یعنی تو چیزی از گرگینه ها نمی دونی؟

گرگینه ها..گــــرگینه ها...گــــرگینه ها..این کلمه بارها و بارها تو سرم اکو می شد!

به سمتش قدم برداشتم...ریکی دستم و کشید و گفت:

romangram.com | @romangram_com