#ملورین_پارت_59
-ای مردشورتو ببرن آبدیس که یه بار مثل آدم نخوابیدی.
فکری به سرم زد. بلند شدم و آروم در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم.
قبلا یه لونه ی مورچه بین درخت ها دیده بودم.
به نقشه ای که توی سرم اومد لبخند موزیانه ای زدم.
یه شیشه مربای خالی برداشتم و رفتم توی حیاط و تا جایی که میتونستم مورچه گرفتم.
رفتم توی آشپزخونه و شیشه ی عسل رو هم برداشتم و آروم از پله ها بالا رفتم و در اتاق رو باز کردم خوشبختانه دوقلو ها خوابشون سنگین بود. از توی کشوی میز قلموی نقاشی مادرم رو برداشتم وبالای سر آبدیس نشستم.
قلمو رو توی عسل زدم و آروم روی صورتش کشیدم.به زور جلوی خندم رو گرفته بودم.
قلمو رو روی پیشونیش کشیدم که چینی به دماغش داد. کل صورتش رو پر از عسل شیرین توی دستم کردم.
روی صورت آرمیس هم بقیه عسل ها رو زدم.توی ذهنم تا سه شمردم و در شیشه مورچه ها رو به آرومی باز کردم و نصفش رو روی صورت آبدیس و بقیشه رو روی صورت آرمیس خالی کردم.
مورچه های ریز سیاه رنگ مدام روی صورتشون حرکت می کردن و دوقلو ها همش به صورتشون چین می دادن.
آرمیس لای چشماش رو باز کرد و دستش رو روی صورتش کشید با دیدن اون ماده چسبنده و مورچه ها چشماش گشاد شد و جیغ وحشتناکی کشید که آبدیس هم بیدار شد.
روی زمین افتاده بودم و از خنده دلم رو گرفته بودم.
آبدیس هم نشست دوتاشون به هم نگاه کردن و همزمان گفتند:
-ملورین
و به سمت دستشویی دویدن.
بلند تر خندیدم . انقد خندیده بودم که به سرفه افتادم.
قیافه هاشون واقعا دیدنی بود .
بلند خندیدم.
-وای خدا مردم چه باحال بودن.
اخ الان بیان که من رو می کشن.
romangram.com | @romangram_com