#ملورین_پارت_58


آبدیس-گفت سه شبه یه پسر با لباس های عجیب میاد به خوابش. شاید واقعا باوری نکنی ولی آرمیس می گفت عاشق اون پسر رویاهاشه...گفت به پسره گفته تو وجود نداری و پسره توی خواب اون گل رو بهش داده..

با تعجب بیشتری بهش نگاه کردم و بلند زدم زیرخنده.

-امکان نداره.

صدای آرمیس رو از پشت سرم شنیدم.

آرمیس-من باورش دارم.

برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. درحالی که دفترچه ای توی بغلش گرفته بود اومد و کنارم نشست.

دفترچه رو باز کرد. یه گل سرخ خشک شده لای دفتر بود.برداشتمش و بوش کردم عطر خاصی داشت.

آرمیس دفترچه رو ورق زد.

آرمیس-همه ی اتفاق های خواب هام رو توی این دفتر نوشتم و تاریخ زدم.

خیلی سخت بود ولی حرف های آرمیس حقیقت داشت.

انقد اتفاق های عجیب داشت پشت سر هم می افتاد که افکارم هرلحظه به طرفی کشیده می شد.

آرمیس هنوز درحالی که هق هق می کرد گفت:

-دوباره اومد به خوابم...از وقتی اومدیم ویلا توی خواب هام خیلی واضح تره.

سرش رو چرخوند و با پشت دستش اشکاش رو پاک کرد و گفت:

آرمیس-امشب اومد به خوابم... یه جای تاریک بود. ازم کمک می خواست٬می گفت زودتر برم پیشش.

حرف های آرمیس واقعا عجیب بود. هر دفعه میخواستم بگم توَهمه٬گل خشکیده ی توی دستم مانعم می شد.

خواستم فضا ی سنگین بینمون رو بشکنم رو کردم به آرمیس.

-بهتره الان بریم بخوابیم فردا کلی کار داریم.

دوقلوها تایید کردن بلند شدیم و به طرف اتاقم رفتیم و به دقیقه نکشید که خوابمون برد.

با احساس سنگینی چیزی روی شکمم چشمام رو باز کردم. آبدیس سرش پایین تر از بالشش بود و کج خوابیده و یک پاش رو هم روی شکم من انداخته بود. باحرص پاش رو گرفتم و پرت کردم اون طرف.غریدم:

romangram.com | @romangram_com