#ملورین_پارت_57


-هیس هیچی نیس خواب دیدی آروم باش.

آبدیس دست های آرمیس رو توی دست هاش گرفت و گفت:

-اجی تو رو خدا آروم باش.

آرمیس با هق هق که قلبم رو خراش می داد گفت:

-ازم کمک میخواد٬ کمک میخواد.و دوباره زد زیر گریه...

با تعجب بهش نگاه کردم.

آبدیس بهم اشاره کرد که برام توضیح میده.

سرم رو تکون دادم. یکم طول کشید تا آرمیس آروم شد و خوابش برد.

دیگه خوابم نمی اومد واقعا ذهنم درگیر شده بود.

آبدیس هم متوجه شد و بهم اشاره کرد از اتاق بریم بیرون. سرم رو تکون دادم و از اتاق خارج شدیم.

از پله ها پایین رفتیم و رفتیم توی حیاط و روی پله ها نشستیم.

آبدیس اه سوزناکی کشید و به آسمون خیره شد.

-نمیخوای بگی چی شده؟

آبدیس باغمی که توی چهرش دیده می شد به روبه رو زل زد.

آبدیس- خودت میدونی که اتاق من و آرمیس یکیه .

سرم رو تکون دادم

ادامه داد:

آبدیس-تقریبا سه سال پیش بود که یه شب آرمیس بیدارم کرد و همش میخواست به گل سرخ توی دستش نگاه کنم و بگم که واقعیه و توَهم نیست٬خوب راستش خیلی تعجب کردم. یه گل تازه٬ یه گل سرخ این وقت شب توی دستش چیکار میکنه.

وقتی فهمید واقعیه خیلی ذوق کرد و خیلی خوشحال شد.ازش پرسیدم قضیه ی گل چیه.

آبدیس لبخندی زد و قطره اشک کنار چشمش رو پاک کرد و ادامه داد:

romangram.com | @romangram_com