#ملورین_پارت_56
-خر اسمته.
بلند تر خندیدم. دراز کشیدم و پتو رو انداختم روم.آبدیس سمت چپم بود و آرمیس سمت راستم.
چشمام رو بستم و به عالم بی خبری پا گذاشتم.
نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای فریاد آرمیس از خواب پریدم.
بلند شدم و نشستم٬آبدیس هم بیدار شده بود.
هوا هنوز تاریک بود و باد شاخه های درخت رو تکون می داد و سایشون رو دیوار افتاده بود.
سرم رو چرخوندم٬آرمیس توی تاریکی روی تخت نشسته بود و قفسه ی سینش به شدت بالا و پایین می رفت.
بدنم رو کشیدم و دستم رو به چراغ خواب روی میز رسوندم و روشنش کردم.
به چهره ی آرمیس نگاه کردم. رنگش پریده بود و به گوشه ای زل زده بود.برق قطره قطره های اشکش یکی یکی از روی گونش سر می خوردند رو می دیدم. به شدت نفس نفس می زد.
روبه روش نشستم. آبدیس هم جلو تر اومد.
صداش زدم.
-آرمیس٬خواهری چی شده عزیزم.
جوابم رو نداد.
آبدیس با نگرانی که توی چشماش موج می زد دوباره صداش زد.
آبدیس- آرمیس
بازم جواب نداد.
شونه هاش رو گرفتم و تکونش دادم.
-آرمیس...آرمیس
به خودش اومد و بلند زد زیر گریه...
سرش رو توی بغلم گرفتم و موهاش رو نوازش کردم.
romangram.com | @romangram_com