#ملورین_پارت_55
شایان-یعنی چیزه...بله
خودم رو به اون راه زدم.
-وهرام بهت گفت جریان اون عروسکی که پیدا کردم؟
شایان- اره بهم گفت٬ من و وهرام مثل پدر وهرام باستان شناسی خوندیم ولی خوب تا حالا به همچین چیز عجیبی برنخوردیم.خیلی خطرناکه.
-نمی دونم خطر و ریسکش چقدره فقط میدونم یه چیزی من رو وادار می کنه بمونم و همه چیز رو بفهمم.
بعد از صحبت هایی که اطراف موضوع ویلا افتاد دیگه غروب بود که با خداحافظی از پسرها راه افتادیم و به طرف ویلا رفتیم.
خسته خودم رو روی تختم انداختم٬حسابی خسته بودم. اصلا با این لباس ها راحت نبودم از طرفی هم انقد خسته بودم که حوصله ی لباس عوض کردن نداشتم.
یکم تو همون حالت بودم و بعدش با اکراه بلند شدم و لباس هام رو با یه تاپ و شلوارک عوض کردم و دوباره خودم رو انداختم هنوز داشت خوابم می برد که در اتاقم باز شد٬چرخیدم و لای چشم هام رو باز کردم و به در اتاق نگاه کردم دوقلوها٬ با دوتا متکا اومدن تو اتاق.
چشمام رو تا اخرین حد ممکن باز کردم.
آرمیس آومد و متکاش رو روی تخت انداخت و دراز کشید.
آبدیس بلند خندید دستش رو جلو آورد و فکم رو گرفت ٬به سمت بالا کشید و دهنم که باز بود رو بست.
آرمیس-اون اتاقا خیلی بزرگه با این اتفاقات اخیر هم آبدیس می ترسه.
آبدیس فورا با صدای بلند گفت:
-اع! دروغ میگه... رو به آرمیس کرد و ادامه داد:
-حتما عمه سیمین بود اومد اتاق من گفت تنها می ترسه.
بلند خندیدم.
آبدیس و آرمیس باهم گفتند:-کوفت
رو به آبدیس کردم.
-بگیر بخواب فقط جفتک ننداز مثل اون شب.
زد تو سرم و باحرص گفت:
romangram.com | @romangram_com