#ملورین_پارت_54
پسرا کم آوردن و با صورت های قرمز پقی زدن زیر خنده.
بلند خندیدم و خودم رو روی زمین انداختم.
شایان درحالی که از خنده زیاد به سرفه افتاده بود٬دلش رو گرفت و سرش رو بالا آورد.
شایان-ادامه بدین ادامه بدین.
وهرام بلند قهقه زد.
وهرام-آبدیس با خانوم گاوه نسبتی داری؟
آبدیس لبخند حرصیی زد و خیلی ریلکس لیوان آب رو از روی٬ زیرانداز برداشت و خیلی شک و مجلسی خالی کرد روی سر وهرام.
همه بلند زدیم زیرخنده.
آب همینجوری از موهاش و صورتش می چکید.
شال آبدیس رو کشید و صورتش رو خشک کرد.
آبدیس- ایش نکن..دماغش رو گرفت و ادامه داد:
آبدیس-این شال دیگه قابل استفاده نیست.
به حرکتش بلند خندیدیم.
بعد از خوردن نهار وسایل رو جمع کردیم و توی ماشین گذاشتیم تا بریم تو جنگل قدم بزنیم.
آرمیس که طبق معمول جنگل که می دید هنزفری می زد و آهنگ رو اخر می کرد و حواسش به هیچکس نبود.به قول آبدیس جو می گرفتش.
لبخندی زدم.
آبدیس با وهرام هم قدم شد و همش توی سرو کله ی هم می زدند.
شایان کنار من قدم بر می داشت هردو ساکت بودیم.
-شایان
شایان-جونم..یه دفعه به تته پپه افتاد.
romangram.com | @romangram_com