#ملورین_پارت_60


با دو از اتاق خارج شدم. روی نرده پله ها نشستم و سرخوردم همزمان بلند گفتم:

-ماهرخ...ماهرخ

ماهرخ از آشپزخونه بیرون اومد.

ماهرخ -چی شده؟

بلند قهقه زدم.

-دوتا قاتل سریالی دنبالمن.

با دهن باز و چشم های گشاد شده بهم خیره شد. با دیدن صورتش دوباره زدم زیرخنده.

ماهرخ با تعجب-تو دیوونه شدی ملورین؟چی ش...

با جیغ بنفشی که آبدیس زد حرفش رو خورد و به بالای پله ها نگاه کرد.

آبدیس-می کشمت ملورین.

آرمیس هم با خشم پشت سرش ایساده بود. رو به ماهرخ کردم و چهره ی مظلومی به خودم گرفتم.

-دیدی گفتم.

آبدیس و آرمیس داشتن از پله ها آروم با ابرو های توی هم گره خورده پایین می اومدن.

ماهرخ باخنده-باز چه آتیشی سوزوندی دختر؟

-هیچی بابا الکی شلوغش کردن ..من فقط یکم...

با دیدن آبدیس و آرمیس که به سمتم می دویدن. شروع کردم به دویدن و بلند گفتم:

-مورچه ایشون کردم

بلند می خندیدم . در ورودی رو باز کردم و توی حیاط دویدم.

از سمت چپ به قسمت پشت ویلا رفتم. دوقلو ها پشت سرم بودن.

خودمو پشت یه درخت قایم کردم.

romangram.com | @romangram_com