#ملورین_پارت_35
پرده ی قدیمی که جلوی در اتاق بود رو کنار زدیم و وارد اتاق شدیم.
اتاقی ساده بود که چهارگوشش پارچه های قرمز از کنج های دیوار آویزون بود و روش آینه های کوچیک و بزرگ چسبونده بودن.
خیلی اتاق ترسناکی به نظر می رسید.
روی زمین نشستیم و پیر مرد روبه رومون نشسته بود و مهره های عجیبی رو توی دستش می چرخوند.
عروسک توی دستام بود و باعث می شد ترسم دوچندان بشه.
آرمیس دستشو رو دستم گذاشت. دستاش یخ زده بود به صورتش نگاه کردم رنگ پریده بود و به گوشه اتاق زل زده بود٬هرازگاهی یه شعله ی کوچیک از دیوار بیرون می زد٬وحشت کردم بدنم شروع به لرزیدن کرد.ولی سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم نفس عمیقی کشیدم و
دستش رو فشردم بهم نگاه کرد٬لبخند کم رنگی بهم زد.
اون هم می خواست ترسش رو پنهون کنه.
به آبدیس نگاه کردم. داشت با عمو رضا صحبت می کرد.
پیرمرد مرموز سکوت رو شکست.
پیرمرد-اون دختری که عروسک رو پیدا کرده بیاد جلو.
آب دهنم رو قورت دادم و با پاهای لرزون آروم بلند شدم. عروسک رو با فاصله از خودم گرفته بودم.
جلو رفتم و روبه روی پیرمرد نشستم.
و با ترسی که هرلحظه بیشتر میشد و توی وجودم شعله می کشید٬با دست های لرزون عروسک رو به سمتش گرفتم.
عروسک رو از دستم گرفت و نگاهی به چهره ی ترسیدم انداخت.
پیرمرد به عمو رضا با چشم اشاره ای کرد.
عمو رضا نگاهی به چهرم کرد و گفت:-شما برین بیرون.
باشه ای گفتم و بلند شدم دوقلو ها هم بلند شدن.
از اتاق بیرون رفتیم.
آبدیس نفس عمیقی کشید و گفت:-چه جای عجیبی بود.
romangram.com | @romangram_com