#ملورین_پارت_36
سرم رو به تایید حرفش تکون دادم.
آرمیس به طرف درحیاط رفت و در رو باز کرد و از خونه خارج شد. ماهم دنبالش رفتیم و به ماشین تکیه دادیم.
آرمیس روی کاپوت ماشین نشست و به گوشه ای خیره شد.
آرمیس- بچه ها شما هم اون شعله رو دیدین؟
و به ما زل زد.
به دیوار زل زدم وسرم رو تکون دادم.
بعداز تقریبا نیم ساعت عمو رضا درحالی که عروسک توی دستش بود و شدیدا توی فکر بود از درخونه بیرون اومد و به طرف ما اومد.
عمورضا-بریم.
درماشین رو باز کرد و نشست سوار شدیم و با تعجب به حرکاتش زل زدیم.
بلاخره سکوت رو شکستم.
-عمورضا چی شد؟
نفس عمیقی کشید.
عمورضا- ازت میخوام این چیزایی رو که الان بهت میگم با دقت گوش کنی.
دنده رو عوض کرد و فرمون رو به سمت جاده اصلی چرخوند.
عمورضا- گوش کن و فکر کن تصمیمت رو بگیر٬اگه همین الان برگردی تهران می تونی از کلی خطر دور بمونی ولی اگه بخوای بمونی٬باید بدونی اتفاقات عجیب زیادی انتظارت رو میکشه.
ترسیده و با چشم های گشاد شده به دهنش که کلمه ها یکی یکی ازش خارج می شد زل زده بودم.
منتظر نگاهش می کردم.
نفس عمیقی کشید.
عمو رضا- ببین دخترم شاید واقعا باور نکنی و باورش برات سخت باشه ولی این عروسک طلسم شده ...
یه طلسم عجیب که من تا حالا مثلش رو ندیدم.
romangram.com | @romangram_com