#ملورین_پارت_34
آرمیس هم لبخند به لب داشت می دونستم اونم عاشق هیجانه.
صدای خنده ی عمو رضا رو از پشت سرمون شنیدم و باهم سرمون رو به سمتش چرخوندیم.
عمورضا با لبخند-شما دختر های جالبی هستین هردختر دیگه ای بود فورا برمی گشت تا بهش صدمه نزنه دخترها معمولا از کوچیک ترین حشرات می ترسند.
بلند به حرفاش خندیدیم.
عمو رضا در حالی که لبخند به لب داشت با طرفمون اومد و رو به رومون ایستاد.
عمورضا-خوب اماده این الان بریم؟
باتعجب بهش نگاه کردیم.
عمورضا-الان بهترین وقته.
بلند شدم.
و اول به آرمیس و بعد به آبدیس نگاه کردم که هردوبا تکون دادن سرشون موافقتشون رو اعلام کردند.
با لبخند و چشم هایی که سعی میکردم ترس داخلشون رو پنهون کنم گفتم:-ما اماده ایم.
عمو رضا به طرف ماشینش رفت و ما هم پشت سرش راه افتادیم.
من جلو نشستم و آبدیس و آرمیس هم عقب٬تقریبا نیم ساعت طول کشید. جلوی یه در قهوه ای نگه داشت.
یه خونه ی قدیمی بود٬ خیلی قدیمی.
یه در قهوه ای کهنه و دیوار های اجری وگلی.
عمو رضا پیاده شد و ما هم پیاده شدیم٬به سمت در رفت و در زد.
طولی نکشید که چهره پیرمرد اخمو و خمیده ای توی چهارچوب در نمایان شد.
پیرمرد چیزی نگفت٬پشت به ما کرد و به طرف اتاق کوچیک توی حیاط رفت.
وارد حیاط خونه شدیم٬خونه به طرز عجیبی توی سیاهی فرو رفته بود. باد تک درخت توی حیاط رو تکون می داد.هم قدم با عمو رضا جلو رفتم.
به سمت اتاق رفتیم٬عمو رضا در چوبی کهنه رو هُل داد و در با صدای دلخراشی باز شد. از این خونه می ترسیدم. به چهره ی دوقلو ها نگاه کردم٬ حالشون بهتر از من نبود.
romangram.com | @romangram_com