#ملورین_پارت_33
عمورضا-ببین دخترم من یه باستان شناسم. توی کار من خیلی وقت ها شده چیزی طلسم شده باشه طلسم های قدیمی که البته اکثرشون هم خیلی قوی هستند.فکر می کنم باید بریم پیش یه نفر ...
باورم نمی شد چطور امکان داشت. یه عروسک طلسم شده. عروسکی که مال من بوده.
آرمیس آب دهنشو قورت داد و ناباورانه گفت-امکان نداره.
آبدیس هم رنگش پریده بود و تر رو می شد از چشم هاش خوند.
عمو رضا-شما کی وقت دارین؟
-هر وقت که بگین.
عمورضا- خوبه من هم وقتم خالیه .یه لحظه صبر کنین شاید بتونم کاری بکنم زودتر بریم پیش اون شخص.
فقط سرم رو تکون دادم.
از روی صندلی بلند شد و موبایلش رو از جیبش در آورد و به سمت باغ رفت.
آبدیس فورا به سمتم چرخید.
-ملورین بیا برگردیم تهران بیخیال شو.
همینجوری که به نقطه ای خیره بودم سرم رو تکون دادم.
-نه
اگه می خواستم می تونستنم بگم باشه و برگردم ولی کنجکاوی بیش از حدم نمیذاشت.
آرمیس-آبدیس راست میگه الیزا.
با لبخند موذیانه ای به روبه روم خیره شدم.
-دیوونه ها ما کل عمرمون رو دنبال یه هیجان خاص بودیم٬ این بهترین فرصته میخواین از دستش بدین؟
آبدیس صندلیش رو عقب کشید بلند شد و دستاش رو بهم کوبید.
آبدیس-راست میگی باید خیلی جالب باشه تا حالت به اینش فکر نکرده بودم.
و برق شیطنت توی چشماش درخشید.
romangram.com | @romangram_com