#ملورین_پارت_30
از همون بچگی گفتم تا همین دیشب بدون جا انداختن کلمه ای٬حتی از عمو رضا هم گفتم.
به صورت ماهرخ که متعجب نگاهم می کرد چشم دوختم.
-اون روز شما حرف های من رو باور نکردین٬خوب هرکسی هم که بود باور نمی کرد.
همه با تعجب نگاهم می کردن.
بلند شدم. آرمیس هم بلافاصله بلند شد.
آرمیس-منم باهات میام.
آبدیس هم بلند شد و گفت میاد.
به سمت اتاقاشون رفتم و دقایقی بعد اماده بیرون اومدن.
رو به ماهرخ کردم.
-ماهرخ اون عروسک رو بیار.
-چشم الان میارمش و به سمت پله ها رفت.و با عروسک برگشت.
با این که ازش می ترسیدم ولی از دست ماهرخ گرفتمش دوست نداشتم به صورتش نگاه کنم.
به سمت خونه سرایداری رفتیم.
غلام رو صدا زدم.
-غلام بیا یه لحظه.
بیرون اومد
غلام-بله خانوم.
-میخوام من رو تا منزل اقای سعیدی راهنمایی کنی.
باشه ای گفت و جلوی ما راه افتاد.عروسک توی دستم و سردی خاصی رو به پوستم تزریق می کرد.
از در پشتی ویلا بیرون رفتیم و به سمت چپ رفتیم.
romangram.com | @romangram_com