#ملورین_پارت_29
با ترسی که توی چشمام و وجودم شعله می کشید به چشم هاش نگاه کردم.
انگشت اشارم رو به طرف عروسک وسط اتاق نشونه گرفتم و با تخ مونده ی انرژیم فقط تونستم بگم:
-عروسکم
دیگه هیچ چیزی نفهمیدم.
با حس نور که روی صورتم بود٬دستم رو روی چشمام گذاشتم. سرم درد می کرد. نیم خیز شدم و نشستم٬توی تختم بودم.
خمیازه ای کشیدم٬ اتفاقای دیشب یادم اومد٬به گوشه ای زل زدم ٬بی هدف فکرم اطراف اتفاقای دیشب می چرخید.
از عمورضا یادم اومد. اون هم این عروسک رو دیده٬ شاید بتونه کمکم کنه از این ماجرا سردر بیارم.
از تخت پایین اومدم لباس های دیشب هنوز تنم بود. رفتم حموم و یه دوش سریع گرفتم و بیرون اومدم.یه
تونیک سفید و شلوار سفید پوشیدم. شال آبی آسمونیم رو از کشو دراور درآوردم.موهام رو از دورم جمع کردم شونه زدم و باکش بستم. شالم رو روی سرم انداختم.
در اتاقم به صدا دراومد. ماهرخ بود که اومد توی اتاق و به من که اماده بودم نگاه می کرد.
ماهرخ- سلام ملورین خوبی؟ کجا میری؟
شالم رو روی سرم مرتب کردم و به سمتش چرخیدم.
-باید برم یه نفر رو ببینم دوقلوها بیدار شدن؟
ماهرخ- اره بیدارن نمیخوای بگی دیشب چه اتفاقی افتاده؟
نفس عمیقی کشیدم. باید می گفتم شاید ماهرخ بتونه کمک کنه٬ولی همون وقت ها وقتی بچه بودم و گفتم چی دیدم بهم خندیدن و گفتن تخیل بچگانس.
ولی به هرحال باید می گفتم.
-بریم پایین میگم.
باشه ای گفت و از اتاق بیرون رفت.چند دقیقه بعد با افکاری آشفته از اتاقم بیرون اومدم و از پله ها پایین رفتم.
آرمیس و ماهرخ روی مبل روبه روی تلوزیون نشسته بودند. به سمتشون رفتم٬آبدیس درحالی که لقمه ی بزرگی توی دستش بود از آشپزخونه بیرون اومد و روبه روی من نشست.
شروع کردم به تعریف کردن.
romangram.com | @romangram_com