#ملورین_پارت_28


ماهرخ کنارم زانو زد و با تعجب به صورت وحشت زدم نگاه می کرد.

به یه گوشه زل زده بودم.

یکی یکی اتفاق ها رو به یاد آوردم.

اون روز توی باغ ویلا داشتم بازی می کردم. ویلا شلوغ بود یه مهمونی بزرگ پدربزرگ ترتیب داده بود.

عروسک موردعلاقم توی بغلم بود و باهاش بازی می کردم.

بلندتر هق زدم.

ماهرخ محکم تکونم می داد٬حس می کردم ولی قادر نبودم تکون بخورم.

تصویر خودم و اون روز جلوی چشمام زنده شد.

[کنار درخت یه زیرانداز کوچیک انداخته بودم و با عروسکم بازی می کردم.

با عروسکم صحبت می کردم.

«نی نی من عزیزم میخوام ببرمت خرید»

موهام از پشت محکم کشیده شد.

عروسکم رو توی بغلم فشردم. نمی تونستم جیغ بزنم سعی کردم ولی صدام بیرون نمی اومد.

برگشتم و با چشمای گریون کسی رو که موهام توی دستش بود رو نگاه کردم.

یه مرد خیلی قد بلند با صورتی عجیب که یه شاخ سرخ رنگ هم روی سرش بود٬ چشماش خاکستری بود که ازش شعله های اتش بیرون می زد. با تمام وجود فریاد زدم. مرد عروسکم رو از بغلم بیرون کشید و پرتم کرد روی زمین.

عروسکم روبه سمتم گرفت. در مقابل چشمای متعجبم عروسکم قهقه زد.

فقط یادمه بیهوش شدم.]

با داغ شدن یه طرف صورتم بلند زدم زیر گریه٬ماهرخ توی بغلش گرفته بودم و سعی داشت آرومم کنه٬دوقلو ها دورم نشسته بودم و بلند گریه می کردم تا جایی که حس کردم حنجرم پاره شده .

ماهرخ با نگرانی محکم تکونم داد.

ماهرخ-ملورین چته عزیزم به من بگو چی شده.

romangram.com | @romangram_com