#ملورین_پارت_31


همه ساکت بودیم. شاید به این فکر می کردیم که قراره بعد از این توی اون ویلای منحوس چه اتفاقی برامون بیافته.

عروسک رو چرخوندم و بهش نگاه کردم.

چقدر دوستش داشتم.یادم میاد هیچ وقت از خودم جداش نمی کردم.

دقایقی بعد جلوی در بزرگ ویلایی دوبرابر ملک خودم ایستاده بودیم.

غلام-خانوم همینجاست.

-خیلی ممنون میتونی بری.

سری تکون داد و به ویلا برگشت.

به آرمیس و آبدیس نگاه کردم و دستم رو روی زنگ گذاشتم.

طولی نکشید که در باصدای تیکی باز شد.

در رو هول دادم و آروم بازش کردم٬از دیدن صحنه ی روبه روم به وجد اومدم٬ هرچی راجب زیبایی حیاط باغ مانند ویلا بگم کم گفتم.

یه ویلا بزرگ٬سمت راست یه باغ پر از درخت ها مختلف و سمت چپ هم یه باغچه ی خیلی بزرگ که انواع سبزیجات و چندین مدل گل های رنگی زیبا٬اطراف باغچه پر از گل شمعدونی بود که گل های صورتی روی برگ هاش خودنمایی می کرد.

بعد از باغچه یه استخر دوبرابر استخر ملک خودم که خیلی مدرن تر بود.

مثل ویلای خودم چند پله سراسری میخورد ولی یه ایون کوچیک هم داشت که روش یه میز گرد و چندتا صندلی گذاشته بودند.

محو تماشای باغ بودیم که در خونه باز شد و عمو رضا و یه خانوم جا افتاده توی چهارچوب در نمایان شدند.

جلو رفتم و سلام کردم.

عمورضا-خوش اومدی دخترم ایشون همسر من عاطفه خانوم.

دستم رو جلو بردم و با عاطفه خانوم دست دادم٬زن مهربون و باشخصیتی بود معلوم بود توی خانواده ی اصیلی بزرگ شده.

رو به سمت دو قلوها کردم.

-آبدیس و آرمیس دوستام که البته مثل خواهرامن. و چشمکی به دوقلو ها زدم.

آرمیس و آبدیس جلو رفتند و با عمو رضا و خانومش دست دادند.

romangram.com | @romangram_com