#ملورین_پارت_133


شهروین به طرفی رفت و یه چوب قطور آوردو رو به نیاسان کرد-اینجوری فایده ای نداره برو کنار...

نیاسان یکم خودش رو عقب کشید.

شهروین به خاک های سفت ضربه می زد و نیاسان سعی داشت خاک ها رو کنار بزنه...آرمیس با دیدن این صحنه جلو رفت، کنار نیاسان زانو زد و شروع کرد به کمک کردن.

مدت کوتاهی من،آبدیس،شایان و وهرام به این صحنه زل زده بودیم که با حرف آرمیس به خودمون اومدیم...

آبدیس عصبی-چی رو نگاه می کنین بیاین کمک هوا داره تاریک میشه...

هممون روی زمین زانو زده بودیم و مشغول کندن زمین بودیم.

وهرام به دو به طرف ماشین رفت و بعد از نیم ساعت با ظرف های مسافرتی توی ماشین اومد.

تقریبا نیم متر کنده بودیم که وهرام رسید و با کمک اون وسایل به سختی یک متر زمین رو کندیم که به یه تخته چوب رسیدیم...

نیاسان دستی روی چوب کشید و از ما خواست از گودال بیرون بریم.

در عرض چند ثانیه چوب رو کنار زدن و حالا یه تابوت کوچیک جلوی پای ما گذاشته شده بود!

نیاسان جلوی تابوت زانو زد دستش رو روش کشید و سعی کرد خاک ها رو کنار بزنه...قطره های اشکش روی تابوت کهنه می ریخت و خاکش رو می شست.

همه متعجب به تک تک حرکاتش خیره شده بودیم جز آرمیس و شهروین.

مطمعنا اونا می دونستن این تابوت چیه...

نیاسان با دست های لرزون درتابوت رو باز کردم.

شگفت زده به داخل تابوت زل زدم...آبدیس هینی کشید،دستش رو روی دهنش گذاشت و یک قدم عقب رفت.

یه دختر بچه ی۵_۶ساله که یه پیراهن قرمز رنگ خاص و خوشگل تنش بود، توی تابوت خوابیده بود.

موهای مشکی رنگش روی شونه هاش ریخته بود و چهرش رو مظلومانه تر می کرد.

شایان بریده بریده گفت:-این دیگه کیه؟

نیاسان اصلا حواسش به اطرافش نبود و فقط صورت دخترک رو نوازش می کرد واشک می ریخت.

شهروین به جای نیاسان جواب داد:نیسا، خواهر نیاسان...

romangram.com | @romangram_com