#ملورین_پارت_134
آرمیس هم کنار تابوت نشست و دستش رو روی گونه ی نیسا گذاشت و با چشم های گرد شده گفت-:بدنش گرمه...
وهرام-چطور ممکنه!
این رو گفت و جلو رفت و دست دختر بچه رو گرفت و با تعجب بهش زل زد.
نیاسان بلاخره تونست به خودش بیاد بلند شد و روبه روی شهروین ایستاد.
نیاسان-مطمعنی میشه؟
شهروین-شک نکن...این یه طلسمه مرگ واقعی نیست.
نیاسان با نگرانی که توی چشماش موج می زد از جلوی شهروین کنار رفت.
شهروین ظرف یخ رو که حالا تکه های یخش درحال ذوب بود رو برداشت و کنار تابوت زانو زد.
به آرومی لباس نیسا رو کنار زد و دستش رو توی ظرف یخ فرو کرد، قلب کوچیک و سرخ رو که همچنان درحال تپیدن بود توی دستاش گرفت و با یک حرکت روی سینه ی نیسا گذاشت.
چشماش رو بسته بود و دستش رو قلب کوچیک بود.
ناگهان جلوی چشم های متعجب هممون نور سفید رنگی از دستش بیرون اومد و تموم بدن نیسا رو پوشوند...
از تعجب دهنم باز مونده بود، دروغ چرا وحشت زده هم بودم مثل یه خیال بود خیالی عجیب که جلوی چشمام بود.
تقریبا پنج دقیقه همینجوری گذشته بود که یهو شهروین به عقب پرت شد و روی زمین افتاد.
همه با نگرانی به سمتش دویدیم...
بیهوش روی زمین افتاده بود.
نیاسان غمگین سرش رو پایین انداخت و گفت:_زیاد از نیروش استفاده کرده من بهش گفتم نمی...
هنوز جمله ی نیاسان تموم نشده بود که با صدای ناله ی ضعیفی که از پشت سرمون می اومد.
سرم رو چرخوندم، صدا از توی تابوت می اومد.
نیاسان هیجان زده فورا خودش رو به تابوت کوچیک رسوند ،نیسا رو از توی تابوت بیرون آرود و به سینش فشردش...
به طرفش رفتم، درکمال تعجب بالا و پایین شدن قفسه ی سینش رو دیدم...داشت نفس می کشید ولی بیهوش بود.
romangram.com | @romangram_com