#ملورین_پارت_132
وقتی شهروین ماشین رو به حرکت در آورد تازه به خودمون اومدیم و به سمت ماشین من دویدیم فورا استارت زدم و راه افتادم.
آبدیس-چقد زود یاد گرفته و تونستنه خودش رو با این تاریخ سازگار کنه...
آرمیس-واقعا عجیبه!
عجیب بود.واقعا که قدرت یادگیریش فوق العاده بود.
دنبال شهروین راه افتادم، برخلاف تصورم دست فرمونش عالی بود.
از شهر خارج شد و وارد جنگل شد.
ناگهان به شدت زد روی ترمز که اگه یک دقیقه دیر تر پام رو روی پدال ترمز گذاشته بودم، با شدت به ماشین وهرام می خوردیم.
شهروین ماشین رو زیر درخت توی خاکی پارک کرد من هم رفتم پشت سرش...
از ماشین پیاده شد و به سمت جنگل رفت.
نیاسان نگاه معنا داری به آرمیس کرد، حرف هایی توی نگاهشون بود که ما نمیتونستیم درکش کنیم.
آرمیس به طرف نیاسان رفت و دست هاشون توی دست هم قفل شد.
نیاسان ظرف یخ رو توی دستش گرفت، لرزش دست هاش رو به خوبی می دیدم.در گوش هم پچ پچ می کردن...انگار راجب موضوع مهمی صحبت می کردند.
پشت سر شهروین راه افتادیم.
هوا گرفته بود و آبرهای تیره سرتاسر آسمون رو گرفته بودند و خورشید رو پشت سرشون جا گذاشته بودن و مخفیش کرده بودن.
شهروین با اخم کوچیکی که چهره ی مغرورش رو جذاب تر می کرد، جلوتر از همه حرکت می کرد.قدم های استوارش دل جنگل رو به لرزه مینداخت...
تقریبا نیم ساعت پیاده روی کرده بودیم و دیگه خسته شده بودیم که شهروین ایستاد.
به جلوی پاش زل زد.
نیاسان نگران و با چهره ی آشفته جلو رفت، دست شهروین رو گرفت و توی چشماش زل زد.برق اشک توی چشم هاش مشخص بود ولی دلیل این حالش رو نمیتونستم بفهمم...
شهروین پلک هاش رو روی هم فشرد و گفت:-آره!
نیاسان با عجله ظرف یخ رو کناری گذاشت، روی زمین زانو زد و شروع کرد تند تند خاک روی زمین رو با دستش کنار زدن(سعی داشت زمین رو با دست بکنه)...
romangram.com | @romangram_com