#ملورین_پارت_131


نیاسان-باورم نمیشه، ممکنه خودش باشه و بتونه آناهیتا رو نجات بده؟

شهروین رو به ماهرخ کرد و گفت-یه ظرف یخ برام بیارین...

ماهرخ به آشپزخونه رفت و با یک ظرف پر از یخ برگشت.

شهروین خواست لباس عروسک رو پاره کنه که نیاسان دستش رو روی دست شهروین گذاشت.

نیاسان-بذار خودم ببینم...اگه بخوام باز هم نا امید بشم میخوام خودم باشم که ببینمش...

شهروین با اکراه عروسک رو نیاسان داد،نیاسان با یه حرکت لباس و بدن عروسک رو با دست های نیرومندش پاره کرد.

باورم نمی شد یه قلب!

قلب یه انسان!

قلب به شدت می تپید...

نیاسان قلب رو توی دستاش گرفت و بهش زل زد.

نیاسان-بلاخره پیداش کردم.

قطره های اشک از روی گونه هاش یکی یکی سر می خوردند و روی قلب می ریختند و خون تازه ی روش رو شست و شو می داد.

قلب رو توی ظرف یخ انداخت.

با چشم های اشک آلود رو به شهروین کرد.

نیاسان-بریم خواهش می کنم.

شهروین-بریم...

با تعجب گفتم:-کجا؟

شهروین-توضیح دادنش سخته...خودتون می فهمین.

این رو گفت، ظرف یخ رو برداشت و با نیاسان به طرف در رفتند.ماهم مثل آدم های مسخ شده دنبالشون راه افتادیم.

جلوی چشمای متعجب ما شهروین سوار ماشین وهرام شد و روشنش کرد. من و دوقلو ها با چشم های گرد شده بهش زل زده بودیم ولی وهرام و شایان خیلی آروم رفتند و سوار ماشین شدن.

romangram.com | @romangram_com