#ملورین_پارت_104


عمورضا درحالی که به شدت توی فکر بود گفت:-حق با شایانه، درضمن از اینجا به بعد شب کار کردن خیلی خطرناک میشه هم به خاطر تله ها و هم به خاطر...

عمورضا سکوت کرد.هممون میدونستیم منظورش اجنه ای هستن که مدام مزاحممون میشن. شاید میخواست با نگفتن ادامه ی حرفش ترس رو از دلمون دور کنه ولی این حقیقتی بود که هممون ازش اطلاع داشتیم.

ساعت تقریبا یک نیمه شب بود. اصلا خوابم نمی برد بلند شدم و از میله ی پله ها سر خوردم پایین... چراغ آشپزخونه روشن بود، با تعجب به سمت آشپزخونه رفتم.از پیشخوان آرمیس رو دیدم که روی صندلی میز نهارخوری نشسته بود. پشتش به من بود و یه فنجون قهوه تو دستش بود.

با صدای پای من سرش رو چرخوند.

-تو چرا نخوابیدی؟

قهوش رو سرکشید وگفت:-امشب اصلا خوابم نمیبره...

قهوه جوش رو برداشتم ، یه فنجون قهوه برای خودم ریختم و روبه روش نشستم.

-احساس خوبی ندارم.

آرمیس-منم همینطور...میای بریم تو حیاط؟

-فکر خوبیه احساس میکنم هوای خونه خیلی گرفتس

روی پله ها نشسته بودیم.

هوا نسبتاً سرد بود ولی لباس هامون مناسب بود.تا پایین پله ها رو نور لامپ جلوی در ورودی روشن کرده بود.

دستام سرمای خاصی توی وجودشون پرورش داده بودند، سرما از ترس و دلهره ای ناخواسته...

دستام رو دور فنجون توی دستم گرفتم، گرمای که از فنجون به دستم تزریق می شد کمی از استرس درونم رو کم می کرد.

آرمیس نفس عمیقی کشید وبه روبه رو زل زد.

آرمیس-امشب خیلی دلگیره...ما وقتی از تهران راه افتادیم اصلا یک درصد هم فکر نمی کردیم انقد اتفاق عجیب واسمون بیافته...

-دقیقا...یادته اون روز با چه ذوقی وسایل رو آماده کردیم و بعدش دانشگاه رو پیچوندیم؟

آرمیس جوابم رو نداد.سرم رو چرخوندم به طرفش...به گوشه ای زل زده بود و رنگش پریده بود.

به سمتی که نگاه می کرد نگاه کردم.

یه گربه ی سیاه، سیاه تر از شب با چشمایی قرمز و آتشین توی تاریکی جلو می اومد.

romangram.com | @romangram_com