#ملورین_پارت_105


آرمیس ترسیده دستم رو محکم گرفت.

منم ترسیده بودم ولی به روی خودم نمی آوردم.

-بهتره بریم توی خونه.

آرمیس که توی چشم های گربه زل زده بود، دستش از روی دستم شل شد.بلند شد و به سمت گربه رفت و از روی زمین برش داشت و توی بغلش گرفت.

انگاری حرکاتش دست خودش نبود. به سمت من که چرخید فقط بهم زل زده بود هیچ کار خاصی نمی کرد .

گربه ناگهان تبدیل به دود سیاهی شد و توی قلب آرمیس فرو رفت.

با تعجب و وحشت بهش زل زدم. چشم هاش سرخ بود ، سرخ و آتشین مثل چشم های همون پیرزن...

با لبخند خبیثانه ای که روی لب داشت به سمتم اومد.

باترسی که باعث شده بود صدام بلرزه صداش زدم.

-آرمیس

بی توجه جلو اومد.

بلند شدم و یک قدم عقب رفتم.

قهقه ای زد و به طرفم اومد.

عقب عقب می رفتم و از ترس بدنم می لرزید.

با سرعت به طرفم اومد، دستش رو روی قفسه ی سینم گذاشت و به شدت هُلم داد که روی زمین پرت شدم.

درحالی که شراره های خشمگین آتیش از چشم هاش به نگاه ترسیدم برخورد می کرد بهش زل زدم.

کم کم جلو اومد و درست بالای سرم ایستاد.باورم نمی شد این آرمیس باشه...

روی زمین نشست و با دستاش گردنم رو گرفت، داشت خفم می کرد.

وحشت زده با صدایی که از ته چاه در می اومد گفتم:-آرمیس داری منو میکشی...

یک لحظه چشم هاش مثل همیشه شد و دیدم که با ترس، نگرانی و پشیمونی نگام می کرد اما ثانیه ای طول نکشید که دوباره چشماش سرخ شد و گلوم رو محکم تر فشرد، نفس کشیدن واقعا برام سخت شده بود، انگار هیچ اکسیژنی وجود نداشت .چشم هام تار شده بود و آرمیس رو به سختی می دیدم ، یعنی این پایان زندگی من بود؟باید به دست بهترین دوستم می مردم؟

romangram.com | @romangram_com