#ملودی_زندگی_من_پارت_88

ماکارونیو قورت دادم و با دستمال دور دهنمو تمیز کردم.

-آره . گفته بودی یه نمایشگاه خوب سراغ داری درسته؟

بابا سرشو تکون داد و گفت:

-آره نمایشگاه دوستم بود اما به رحمت خدا رفت. الانم یکی دیگه جاش اومده و مغازه رو میگردونه.

- خدا رحمتشون کنه. فردا بریم ببینیم؟

بابا: باشه.

- فامیل روژین اینا نمایشگاه دارن. بریم اونجارم ببینیم؟

بابا: ماشین ماشینه چه فرقی داره کجا باشه؟! خیله خب، حالا کجا هست؟

- جردن.

بابا دست از غذا کشید و گفت:

- راست میگی؟

-آره ، دروغم چیه؟ مگه چی شده؟

بابا: آخه نمایشگاهی که گفتم اونجاست. پس حتما زندی از آشنایان روژین دوستته.

- زندی؟ زندی کیه؟

بابا: دوست خدابیامرزم.

- آها.

زنگ خونه به صدا در اومد. رفتم در و باز کردم. ملینا بود.

اومد تو خونه؛ به نظر خوشحال میومد.

- چیه؟ کبکت خروس میخونه! ؟

ملینا: هیــش، بریم تو اتاق بهت می گم. بابا اومد؟

-آره دارن غذا میخورن. بیا بشین غذاتو بخور.

ملینا: غذا خوردم؛ تو راه هایدا گرفتم خوردم.


romangram.com | @romangram_com