#ملودی_زندگی_من_پارت_87

با تعجب رو به مامان گفتم:

- مامان ملینا کجاست؟ می گم یه چیزی تو این خونه کمه ها!

بابا ربدوشامبر به تن اومد تو آشپزخونه و گفت:

- بله دیگه، یه وروجک از خونه کم شده و خونه ساکت شده. حالا کجا هست؟

مامان: بیمارستان.

- چـی؟ بیمارستان؟ برای چی؟

مامان: اِ توام! بیمارستان رفته کمک زن عموت. مهبد مرخص شده.

- به ملینا چـ ...

می خواستم بگم خب به ملینا چه ربطی داره که یادم اومد اون دوتا مرغ عشقن! ترجیح دادم سکوت کنم.

بابا: به ملینا چی؟!

هول شدم و گفتم:

- ها؟ نه بله؟ ای بابا، هیچی می خواستم بگم برای تولد ملینا چی می خواین بگیرین؟ عمه و کامیار با ماشین موافقن اما براش زوده ها.

مامان:آره اما اونم مثل تو دلش ماشین می خواد اما چیزی نمیگه!

بابا خندید و گفت:

- اونوقت شما از کجا متوجه شدی خانومم؟

مامان: شاهین! ما مادرا از دل بچه هامون با خبریم، از همه چی شون.

بابا: عجب. خب پس ملینا به ناهار نمیرسه. بخوریم که از دهن افتاد.

- بابا جون بشقابتو بده من برات میریزم.

ظرف بابا رو پر ماکارونی کردم و بهش دادم.

بابا: چه خبره؟ مگه من فیلم؟!

- بلا نسبت. بخور بابا جون ضرر نمی کنی، باید بخوری تا جون داشته باشی.

بابا: مرسی دخترم. خب داشتین می گفتین؛ برای ملینا ماشین بگیریم.


romangram.com | @romangram_com