#ملودی_زندگی_من_پارت_71
- باشه مشکلی نیست.
خودش خواستا! خیلی ریلکس جواب دادم:
- من کافه گلاسه با کیک شکلاتی می خوام.
بد بخت چشاش چهار تا شد. حتما انتظار چنین حرفیو نداشت. خب به من چه؟ من میخورم تا مقدمه چینی هاشو آماده کنه. منم حوصلم سر نمیره دیگه! دیگه با این روند اشنایی کامل دارم، چند تا شلوار کردی پاره کردم جان عمم! سعی کرد خودشو عادی نشون بده. گارسونو صدا زد. برای خودش مثل من سفارش داد.
- من شما رو نمیشناسم. شما منو از کجا میشناسین؟ میشه از خودتون بگین؟!
لبخندی زد و گفت:
- من پسرخاله سولمازم. چند بارم شما رو خونشون و تو دانشگاهتون دیدم.
چه عجیب! چطور من ندیدمش؟!
سفارشارو آوردن. اینم که اصلا حرف نمیزنه؛ انگار بار اولشه! مثلا کار مهمی داشتا!
یه کم از نی کافه گلاسه مکیدم و گفتم:
- نمی خواین چیزی بگین؟
قیافه جدی به خودش گرفته بود و از حالت مهربونش در اومده بود.
پسر: چرا. سپهر حمیدی هستم و سی سالمه، تو دانشگاه تدریس می کنم.
از حرفاش گیج شدم. خب به من چه که چند سالشه و چکاره س؟! چرا درست صحبت نمی کنه که منم بفهمم چی می خواد؟!
- خب به من چه؟
سپهر خندید و گفت:
- سولماز می گفت خیلی شیطون و شوخین.
اِ چه سریع رنگ عوض کرد!
- چه جالب اما ببخشید من با شما شوخی ندارم، جدی گفتم.
سپهر جدی شد. تک سرفه ای کرد و گفت:
- انگار که اصلا حوصله ندارین، خب مستقیم میرم سر اصل مطلب.
ای جون بکنی! خب از اول همینو می گفتی دیگه، سه ساعت منو معطل خودش کرده و وقت گرانبهامو گرفته!
romangram.com | @romangram_com