#ملودی_زندگی_من_پارت_70
- نه که شما جدی نیستین؟ نه بابا. دلگشاد که آدم شوخ و در عین حال جدیه. وقتی میگه جدیه پس ببین با کی طرفیم! یا علی! خدا به دادم برسه. استاد با این که سر کلاس بد اخلاق و جدی بود اما واقعا خیلی صبور بود که منو از کلاسش ننداخت بیرون. حالا وقتی از جدیت اون شاگردش حرف میزنه پس باید خیلی گند اخلاق باشه! خدا بخیر بگذرونه!
به خودم تشر زدم:
- ملودی انقدر چرت و پرت نگو. از کجا میدونی اخمالوهه؟ دلشاد با این که اخمالو بود سر کلاسش شوخیم می کرد. شاید اونم همینطور باشه!
دو ساعت تو کلاس نشسته بودیم و به تخته و به دهن دلگشاد نگاه می کردیم. به ساعت نگاه کردم. یازده و ربع شده اما هنوز کلاس تموم نشده.
آخ آخ. یادم رفت با پسره تو کافی شاپ قرار داشتم. خاک بر سرم! الان فکر می کنه قالش گذاشتم!
دیگه از دست این مباحث بیو فیزیک خسته شدم.
از جام بلند شدم و گفتم:
- استاد تو رو خدا رحم کنید. یک ربع از زمان کلاس گذشته.
دلشاد: باشه خانوم هاشمی. بچه ها خسته نباشید.
آخی، اگه نمی گفتم تا یک ساعت دیگه ادامه میداد. چه سریع قبول کرد؛ دانشجو نمونه همینه دیگه!
از بچه ها خداحافظی کردم و پیاده، با قدمای بلند رفتم سمت کافی شاپ. من اصلا از بد قولی خوشم نمیاد. امیدوارم همچین فکری به ذهنش نرسه که دختر بدقولیم.
از بیرون به داخل نگاه کردم تا پیداش کنم، دیدم نه نیست. رفتم داخل. نکنه رفته باشه؟! نه بابا مگه میشه حتما منتظرمه چون خودش گفته بود که کارش ضروریه. حالا کارش چیه الله علم! اصلا منو از کجا میشناخت که حالا بخواد کار مهمی داشته باشه؟!
- خانم هاشمی؟
سرمو به سمت صدا چرخوندم. خودش بود. رفتم سر میزی که ایستاده بود؛ یه جای دنج، ته کافی شاپ.
روبروش ایستادم و گفتم:
- سلام، ببخشید دیر شد. کلاسم طول کشید.
لبخند زد و با دست تعارف کرد که بشینم.
- اشکالی نداره، بفرمایید بشینین.
- ممنون.
آروم نشستم و کیفمو رو پام گذاشتم. دستامو تو هم قلاب کردم و زیر میز گذاشتم.
- خب ... امرتون؟
پسر: چقدر هولین؟! بذارین یه چیزی سفارش بدین بعد!
romangram.com | @romangram_com