#ملودی_زندگی_من_پارت_69

آباریکلا! بالاخره یه حرف قشنگ زد.

لبخند زدم و گفتم:

- مرسی. شما لطف دارین.

دلشاد: حقیقتو گفتم خانوم هاشمی.

تک سرفه ای کرد و گفت:

- خب حالا میریم سر درسمون.

سرجام نشستم. چقدر خوبه آدم انقدر فهمیده باشه. الحق که دلگشاد خودمه، از بس دلش بزرگ و گشاده! اوخ، منظورم دلشاد بود. حالا استادمون کی میتونه باشه؟ امیدوارم مثل استاد دلشاد باشه البته تو برخوردش ...

استاد: جلسه بعد امتحان دارین.

ونداد: استاد شما تا کی تو دانشگاه هستین؟ منظورم اینه که کی می خواین از اینجا برین؟

استاد: انقدر از رفتن من خوشحالین و می خواین ازم خلاص شین؟

ونداد: آقای دلشاد این چه حرفیه؟! من فقط می خواستم بدونم اگه شما جلسه ی بعد نمیاین کی جاتون میاد.

استاد: یکی از شاگردای قدیمیمه.

رو کرد به من و گفت:

- اون بیچاره رو یه وقت اذیت نکنی که پا به فرار بذاره!

سرم رو پایین گرفتم و گفتم:

- استاد خجالتم ندین دیگه.

دلشاد خندید و گفت:

- از من گفتن بود. چون اون بهترین کِیس برای تدریس ژنتیکه. یکی از بهترین شاگردای من بود. مثل خود شما! به خاطر همین بهت گفتم نَپرونیش که دیگه از این استادای خوب گیرتون نمیاد!

- شما لطف دارین. چشم دیگه شوخی نمی کنم.

دلشاد لبخند زد و گفت:

- شوخی کن اما به جاش. چون از اون استاداییه که خیلی جدیه. نباید جو کلاسو به هم بریزین و شلوغ کنین. منظورم به کل بچه های کلاسه.

تو دلم گفتم:


romangram.com | @romangram_com