#ملودی_زندگی_من_پارت_66
- باشه.
پسر: ممنون. کلاستون کی تموم میشه؟
- ساعت یازده.
پسر: خب من ساعت یازده و ربع تو کافی شاپ منتظرتون هستم.
- من میتونم برم؟ راستی اسمتون؟
پسر: البته. سپهر حمیدی هستم.
- باشه آقای حمیدی. خدانگهدار.
پسر: خداحافظ.
در باز کردم و رفتم تو کلاس. همون موقع صدای کرکننده و معترض روژین و عطیه از ته کلاس بلند شد:
- ملودی الان وقت اومدنه؟ چرا دیر کردی؟
دستمو روی گوشم گذاشتم و گفتم:
- بابا یواش تر. دوتا گوش شنوا دارم. چرا داد میزنین؟
داشتم از ردیف اول رد میشدم که چشمم به فردی خورد که برام آشنا بود. مخصوصا نگاهش خشک و جدیش.
سرجام خشکم زد. داشت با ونداد حرف میزد. ونداد رد نگاهشو گرفت. سرشو به طرفم چرخوند و گفت:
- به به، خانم هاشمی! چقدر دیر اومدین؟
میشنیدم اما حواسم به بغل دستیش بود. دوباره نگام کرد و این دفعه پوزخندی زد!
این از کجا پیداش شد؟! اینجا چیکار می کنه؟! مگه تازه از مسافرت نیومده بود؟! اصلا با ونداد چه نسبتی داره؟! چرا اومده اینجا؟!
روژین: ملودی چرا خشکت زده؟
برگشتم طرف روژین که کنارم ایستاده بود. با چشم به آرشام اشاره کردم. اولش نفهمید منظورم چیه اما وقتی اومد کنارم و اونو دید زیر گوشم گفت:
- این پسردایی مارمولکمو می بینی؟ یک هفته ست اومده ایران اما به کسی نگفته بود. داشت به کارای عقب موندش میرسید.
- اینا رو ول کن. اینجا چیکار می کنه؟
روژین: اِ نمیذاری بگم که. پریدی وسط حرفم. خب کجا بودم؟
romangram.com | @romangram_com