#ملودی_زندگی_من_پارت_65

- چشم. فقط دیگه به بابای پیچاره ی من گیر نده!

مامان فقط خندید و حرفی نزد.

صبحانه کامل خوردم و از مامان خداحافظی کردم و بدو رفتم تو گاراژ تا ماشینو دربیارم اما نبود. حتما کار بابا بود! از خونه بیرون اومدم و ماشین رو دم در دیدم. بــله، کار خودِ بابا بود. دستش درد نکنه؛ همیشه موقعی که کار دارم یا خستم یا هزار دلیل دیگه بابام ماشینو برام آماده می کنه.

امیدوارم اون ماشین جای همیشگی من پارک نکرده باشه!

یه ربع بعد رسیدم؛ رفتم تو پارکینگ. نخیر، انگار این صاحب ماشینه قصد رفتن نداره. تا الان باید به گوشش رسیده باشه که من به این مسائل حساسم.

اوف! حالا من کجا پارک کنم؟! با زحمت زیاد یه جای مناسب پیدا کردم.

شدبد حرصم گرفته بود! پیاده شدم و حرصمو سر در ماشین خالی کردم. با قدمای بلند رفتم تو.

داشتم میرفتم سر کلاس که یکی صدام کرد:

- خانم هاشمی؟

برگشتم طرف صدا. یه پسر قد بلند و خوشتیپ که اشنا نبود. این منو از کجا میشناخت؟

- بفرمایید؟

پسر: میشه باهاتون صحبت کنم؟

- امرتون؟

پسر: اینجا نمیشه بگم. میشه بریم همین کافی شاپ نزدیک دانشگاه؟!

به ساعتم نگاه کردم. ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه بود و من ساعت نه کلاس داشتم.

سرمو بلند کردم و گفتم:

- ببخشید نمیتونم، کلاس دارم.

پسر: خب ... بعد از کلاستون چی؟

نمی دونستم چی بگم. کارش چی بود؟! با من چیکار داشت؟!

- کارتون واجبه؟

پسر لبخندی زد و گفت:

- میشه گفت بله.


romangram.com | @romangram_com