#ملودی_زندگی_من_پارت_33
- هیچی استاد ببخشید.
استاد: بچه ها ساکت. این مطلب کوتاهو توضیح میدم بعد میتونین برین.
صدای غرغرای دانشجوا بلند شد.
نازنین: استاد باشه برای جلسه ی بعد دیگه.
امینی: راست میگن استاد. خواهش می کنیم.
سپیده: استاد دلشاد لطفا. امروز خیلی درس دادین.
حق گیر: بچه ها راست میگن. استاد خسته نباشید.
استاد: من خسته نیستم جناب حق گیر.
همه سرامونو انداختیم پایین و ریز خندیدیم. خیلی خوب ضایع شد. استادم پیشرفت کرده ها!
بالاخره استاد دلگشاد ما بعد از اصرارای فراوون راضی شد کلاس و تعطیل کنه! بار و بندیلمونو جمع کردیم و رفتیم تو محوطه.
- وای که چقدر خسته شدم. چقدر امروز دیر گذشت.
عطیه: اوف دقیقا.
با عطیه رفتیم تو سلف و سرمیز همیشگیمون نشستیم.
عطیه: ملودی به نظرت این برای چی اومده؟ فکر نمی کنم که هم سن ما باشه!
- چه میدونم. اگه باخبر شدی به منم بگو.
عطیه: اوه اوه! خوشگله وارد میشود.
- چی میگی تو؟
عطیه: میگم آقا مهمونه اومد.
- کی؟ مهمون؟ کو؟
عطیه: اِ، تو که خنگ نبودی! اوناهاش داره میاد تو.
منم که کنجکاو، برگشتم سمت در ورودی. ای بابا این که عینک رو چشمشه!
- ای بابا، عطیه من که نمیتونم ببینمش چون هم عینک رو چشمشه و هم ازمون دوره .
romangram.com | @romangram_com